.جلد سي و سوم
[ادامه سال ششصد و بيست دوم]
درگذشت خلفه عباسي الناصر لدين اللّه
در اين سال، در آخرين شب ماه رمضان، خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، درگذشت.
نام و نسب او چنين بود:
الناصر لدين اللّه ابو العباس احمد بن المستضيء بامر اللّه ابو محمد حسن بن المستنجد باللّه ابو عبد اللّه بن المستظهر باللّه ابو العباس احمد بن المظفر يوسف بن المقتفي لامر اللّه ابو العباس محمد بن المقتدي بامر اللّه ابو القاسم عبد اللّه بن الذخيره محمد بن القائم بامر اللّه ابو جعفر عبد اللّه بن القادر بالله ابو العباس احمد بن اسحق بن المقتدر باللّه ابو الفضل جعفر بن المعتضد باللّه ابو العباس احمد بن موفق ابو احمد محمد بن جعفر المتوكل علي اللّه.
موفق خليفه نشد بلكه وليعهد برادر خود، المعتمد علي اللّه بود و پيش از معتمد درگذشت. بنابر اين، فرزندش، المعتضد باللّه، وليعهد المعتمد علي اللّه شد.
ص: 4
المتوكل علي اللّه پسر المعتصم باللّه ابو اسحق محمد بن هرون الرشيد بن محمد المهدي بن ابو جعفر عبد اللّه منصور بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب بود، رضي اللّه عنهم.
نسب كان عليه من شمس الضحينورا، و من فلق الصباح عمودا (نسبي كه گوئي پرتوي از آفتاب درخشان و ستوني از روشنائي سپيده دم بر او تابيده است.) در ميان پدران و نياكان او چهارده تن خليفه بودند كه همه نيز لقب داشتند. بقيه، خليفه نبودند و ميانشان محمد بن القائم و موفق بن المتوكل وليعهد خلافت بودند.
اما باقي خلفاي عباسي از نياكان او نبودند. سفاح ابو العباس عبد اللّه برادر منصور بود كه پيش از او به خلافت رسيد.
موسي الهادي نيز برادر هرون الرشيد بود كه پيش از او به خلافت نشست.
محمد امين و عبد اللّه مأمون، دو پسر هرون الرشيد، برادران معتصم بودند و پيش از معتصم به خلافت رسيدند.
محمد منتصر نيز پسر متوكل بود و پس از او خليفه شد.
پس از المنتصر باللّه، المستعين باللّه ابو العباس احمد بن محمد بن المعتصم به خلافت رسيد.
پس از المستعين باللّه، المعتز باللّه محمد (و گفته شده است كه طلحه) به كرسي خلافت نشست.
او پسر متوكل بود.
پس از المعتز باللّه، المهتدي باللّه محمد بن الواثق خليفه شد.
ص: 5
بعد از او المعتمد علي اللّه احمد بن متوكل به خلافت پرداخت.
المنتصر و المعتز و المعتمد برادران الموفق بودند. و المهتدي پسر عموي او بود.
الموفق هم از نياكان الناصر لدين اللّه بود.
بعد، المعتضد پس از المعتمد به خلافت رسيد و بعد از معتضد پسرش ابو محمد علي المكتفي باللّه خليفه شد كه برادر المقتدر باللّه بود.
پس از المقتدر باللّه، برادرش القاهر باللّه ابو منصور محمد بن المعتضد خليفه شد.
بعد از القاهر باللّه نيز الراضي باللّه ابو العباس محمد بن المقتدر به خلافت نشست.
پس از او المتقي للّه ابو اسحق ابراهيم بن المقتدر خليفه شد.
بعد از او المستكفي باللّه ابو القاسم عبد اللّه بن المكتفي بالله علي بن المعتضد، و بعد از او المطيع للّه ابو بكر عبد الكريم به خلافت پرداخت.
القاهر و الراضي و المتقي و المطيع پسران مقتدر و المستكفي پسر برادرش مكتفي بود.
بعد الطائع للّه بن المقتدر، و پس از الطائع، القادر باللّه به خلافت رسيد كه از نياكان الناصر لدين اللّه بود.
بعد از او المستظهر باللّه، و سپس پسرش المسترشد باللّه ابو منصور خليفه شدند.
بعد از المسترشد باللّه، پسرش الراشد ابو جعفر، آنگاه المسترشد برادر المتقي، و الراشد باللّه برادرزادهاش به خلافت نشستند.
ص: 6
بر روي هم كساني كه به خلافت رسيدهاند و در سلسله مستقيم نسب الناصر لدين اللّه نيستند نوزده تن ميباشند.
مادر الناصر لدين اللّه «ام ولد» بود (يعني كنيزي بود كه از پدر او باردار شده و او را زاده بود.) او زني ترك بود و زمرد نام داشت.
مدت خلافت الناصر لدين اللّه چهل و شش سال و ده ماه و بيست و هشت روز بود.
نزديك به هفتاد سال از عمرش ميگذشت.
مدت خلافت هيچ كس درازتر از مدت خلافت او نبود جز آنچه درباره خلافت المستنصر باللّه، خليفه علوي مصر، ميگفتند كه شصت سال خلافت كرد و اين اعتباري ندارد چون او هنگامي به فرمانروائي رسيد كه هفت سال داشت، بنابر اين فرمانروائي او درست نيست.
الناصر لدين اللّه سي سال از عمر خود را بكلي بيحركت افتاده بود. يك چشمش از دست رفته بود و چشم ديگرش نيز بسيار ضعيف ميديد.
سرانجام نيز به بيماري اسهال خوني گرفتار شد و پس از بيست روز كه دچار اين بيماري بود، جان سپرد.
در طول بيماري خود هيچيك از رسوم ظالمانهاي را كه معمول كرده بود، موقوف نساخت.
با مردم بدرفتاري ميكرد و مردي بيدادگر بود. از اين رو عراق در روزگار خلافت او ويران گرديد و مردمش در شهرها پراكنده شدند.
ص: 7
او زمينها و دارائي مردم را ميگرفت.
زماني كاري را ميكرد و زمان ديگري خلاف آن را انجام ميداد. از آن جمله مهمانسراهائي در بغداد ساخت براي اينكه مردم را در ماه رمضان در آن جاها افطار دهند.
اين مهمانسراها مدتي داير بود. بعد هزينهاي را كه صرف اين كار ميشد قطع كرد.
سپس مهمانسراهائي براي حاجيان ساخت كه مدتي باقي ماند.
بعد همه را به هم زد.
برخي از مالياتها و عوارضي را كه مخصوصا در بغداد برقرار كرده بود، از ميان برد ولي دوباره آنها را معمول ساخت.
تمام كوشش خود را مصروف سه كار كرده بود: يكي نشانه گيري با بندق كه نوعي كمانگروهه بود و با آن گلولههاي گلين پرتاب ميكردند. ديگر پرورش كبوترهاي نامهبر و سوم پوشيدن سراويل يا زير جامه جوانمردان.
پوشيدن زير جامه جوانمردي و برگزاري آئين فتوت را در سراسر شهرهاي خود از ميان برد و تنها كسي اجازه داشت به جوانمردي تظاهر كند كه او وي را به پوشيدن سراويل فرا ميخواند و اين جامه را از دست او ميگرفت.
بسياري از فرمانروايان از او سراويل جوانمردي گرفتند و پوشيدند.
همچنين نميگذاشت هيچ كس جز خودش كبوتر نامهبر داشته باشد و استفاده از كبوتر نامهبر ممنوع بود مگر استفادهاي كه از كبوترهاي خود او ميشد.
ص: 8
نشانهگيري با بندق نيز ممنوع بود مگر براي كساني كه جزو دسته بندق اندازان خود او به شمار ميرفتند.
از اين رو در عراق و جاهاي ديگر كساني كه در اين فن مهارتي داشتند بدو گرويدند جز يك تن كه از مردم بغداد بود و او را ابن السفت ميخواندند.
او از عراق گريخت و به شام رفت.
خليفه برايش پيام فرستاد و پول فراواني به او وعده داد كه در شمار بندق بازان او در آيد و در تيراندازي با بندق به دسته او بستگي داشته باشد.
ولي او دعوت خليفه را نپذيرفت.
شنيدم يكي از دوستانش وي را سرزنش كرد كه چرا از گرفتن پول خودداري كرده و پيشنهاد خليفه را نپذيرفته است.
جواب داد: همين افتخار مرا بس است كه در دنيا همه با بندق براي خليفه گلوله مياندازند جز من.
دلبستگي بسيار خليفه بدين گونه كارها بدترين عواقب را داشت. و آنچه ايرانيها بدو نسبت ميدادند درست بود زيرا او بود كه مغولان را به تاخت و تاز در شهرهاي ايران برانگيخت و در اين باره به آنان نامه نگاشت. اين هم بدبختي عظيمي به بار آورد و گناه بزرگي بود كه در برابرش هر گناه بزرگي كوچك شمرده ميشود.
ص: 9
خلافت الظاهر بامر اللّه
ضمن شرح وقايع سال 585 گفتيم كه براي وليعهدي امير ابو نصر محمد، پسر خليفه الناصر لدين اللّه، در عراق و شهرهاي ديگر خطبه خوانده شد.
پس از آن، خليفه او را از ولايت عهد بركنار كرد و به شهرها پيام فرستاد كه ديگر خطبه به نام او خوانده نشود.
اين كار را از آن رو كرد كه به فرزند كوچك خود علي دلبستگي داشت و ميخواست او را وليعهد خود سازد.
اتفاقا به سال 612 اين پسر خردسال درگذشت و چون غير از همان ابو نصر محمد خليفه فرزند ديگري نداشت كه جانشين وي گردد ناچار شد كه او را به ولايت عهد باز گرداند. ولي او تحت نظر بود و در بازداشت به سر ميبرد و در هيچ كاري دخالت نميكرد.
ابو نصر محمد پس از درگذشت پدر خويش به خلافت نشست و مردم را فرا خواند تا از ايشان بيعت بگيرد.
او به لقب الظاهر بامر اللّه ملقب شد و مرادش از اين لقب آن
ص: 10
بود كه پدرش و همه ياران پدرش ميخواستند كار خلافت به دست وي نيفتد و او كه ظاهر شد و بر كرسي خلافت نشست به امر خداوند بود نه به سعي كسي.
همينكه زمام خلافت را به دست گرفت، به عدل و احسان پرداخت و در دادگستري و نيكوكاري روشي را آشكار ساخت كه گفتي روش دو عمر، يعني عمر بن الخطاب و عمر بن عبد العزيز، را بازگردانده است. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج33 10 خلافت الظاهر بامر الله ..... ص : 9
اگر كسي ميگفت پس از عمر بن عبد العزيز هيچكس در خلافت همانند او نيامده، راست ميگفت زيرا او دارائي مردم را كه در روزگار پدرش و پيش از او غصب شده بود به صاحبانش برگرداند.
باج راهداري و بازرگاني را در سراسر شهرها برانداخت. دستور داد كه همان خراج قديمي در عراق معمول گردد و باجهاي بيشماري كه پدرش ابداع كرده بود موقوف شود.
از جمله اينها يكي آن بود كه از قريه بعقوبا در قديم نزديك به ده هزار دينار گرفته ميشد و از زماني كه الناصر لدين اللّه به خلافت رسيد از اين قريه سالي هشتاد هزار دينار ميگرفتند.
از اين رو مردم بعقوبا به دار الخلافه رفتند و دادخواهي و يادآوري كردند كه هر سال زمينهاي ايشان گرفته ميشد تا از آن قريه چنين مبلغي به دست آيد.
خليفه، الظاهر بامر اللّه، فرمان داد تا همان خراج قديم كه ده هزار دينار بود گرفته شود.
به او گفتند: «اگر فقط اين مبلغ به خزانه برسد، كسري آن از كجا جبران شود؟»
ص: 11
دستور داد كه آنرا از محلهاي ديگر جبران كنند.
وقتي كه فقط در يك جا هفتاد هزار دينار را بخشيده باشد تصور كنيد كه در ساير شهرها چه كرده است.
از كارهاي نيك او اين بود كه دستور داد در همه شهرها همان خراج نخستين را بگيرند. بسياري از مردم عراق پيش او رفتند و گفتند املاكي كه خراج قديمي از آنها گرفته ميشد به ويراني افتاده و بيشتر درختانش خشك شده و اگر آن خراج به چنين املاكي بسته شود، درآمد باقي املاك تكافوي پرداخت خراج را نخواهد كرد.
خليفه دستور داد كه خراج گرفته نشود مگر از هر درختي كه سالم است و از درختي كه خشك شده و از ميان رفته خراج نگيرند.
اين دستور او به راستي بسيار مهم بود.
از كارهاي نيك ديگرش اين كه در خزانه ترازوي زريني بود كه به اصطلاح پارسنگ برميداشت و بر ترازوي شهر نيم قيراط فزوني داشت. سيم و زر را با اين ترازو ميگرفتند و با ترازوئي كه مردم در شهر معامله ميكردند پس ميدادند.
خليفه، الظاهر بامر اللّه، همينكه اين خبر را شنيد، به وزير خويش نامهاي نوشت كه در آغازش اين آيه بود:
وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ، الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَي النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا كالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ، أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ، لِيَوْمٍ عَظِيمٍ [ (1)]
______________________________
[ (1)]- آيههاي اول تا پنجم سوره مطففين كه معاني آنها چنين است:
واي به حال كمفروشان، آنان كه چون چيزي به كيل از مردم بستانند.
بقيه پاورقي در صفحه بعد
ص: 12
پس از آن نوشت به ما خبر رسيده كه در خزانه كاري چنين و چنان انجام ميگيرد. ترازوي خزانه را تبديل كنيد به همان ترازوئي كه مسلمانان و يهود و نصاري با آن معامله ميكنند.
يكي از نمايندگان خليفه به او نوشت:
«در نتيجه به كار بستن اين دستور، ما به التفاوت، مبلغ گزافي ميشود و ما حساب كرديم و ديديم در سال گذشته به سي و پنج هزار دينار رسيد.» خليفه در پاسخي كه داد نويسنده نامه را نكوهش كرد و فرمود:
«حتي اگر به سيصد و پنجاه هزار دينار هم برسد، از آن صرف نظر شود.» همين كار را هم درباره از ميان بردن فزوني ترازوي ديواني كرد كه در هر يك دينار حبهاي فزوني داشت.
خليفه، الظاهر بامر اللّه همچنين به قاضي توصيه كرد كه هر كس سند صحيح و معتبري راجع به ملكي نشان دهد كه به وي تعلق داشته و از او گرفتهاند، آن ملك را بدون كسب اجازه از ديوان خلافت به وي برگرداند.
كارهاي بيت المال و دارائي كساني را كه وارثي نداشتند به
______________________________
[ ()] بقيه پاورقي از صفحه قبل تمام بستانند، و چون چيزي بدهند در كيل و وزن به مردم كم دهند، آيا آنها نميدانند كه (پس از مرگ روزي براي مجازات) برانگيخته ميشوند، كه روز بسيار بزرگي است؟
(قرآن مجيد ترجمه مهدي الهي قمشهاي)
ص: 13
دست مرد پارسا و شايستهاي سپرد.
آن مرد حنبلي بود و گفت:
«مذهب من به من اجازه ميدهد كه به خويشان نسبي ارث برسانم. اگر امير المؤمنين اجازه ميفرمايند كه چنين كنم اين كار را بر عهده ميگيرم وگرنه مرا معاف دارند.» خليفه جواب داد:
«به هر كس كه حقي دارد حقش را بده و از خدا بترس و جز خدا از هيچ كس باكي نداشته باش.» ديگر از كارهاي او اين كه در بغداد رسم بود كه كلانتر هر محل شبها مراقبت كند و صبح ديدارهاي دوستانه و مهمانيهاي شبانهاي را كه به منظور تفريح و ساز و آواز و مقاصد ديگر بر پا ميشد به خليفه گزارش دهد.
درباره چيزهاي ديگر نيز راجع به همه اهل محل، اعم از بزرگ و كوچك، گزارش تهيه شود.
مردم از اين حيث هميشه بيمناك بودند و در محروميت بسيار ميزيستند.
وقتي اين خليفه، يعني الظاهر بامر اللّه، كه خدايش پاداش نيك دهد، به فرمانروائي رسيد و به شيوه معمول از آنگونه گزارشها دريافت كرد دستور داد كه ديگر چنان گزارشهائي نفرستند و گفت:
«دانستن اين كه مردم در خانههاي خود چه ميكنند به چه درد ما ميخورد؟ بنابر اين هيچكس نبايد براي ما گزارشي بفرستد مگر در باره آنچه مربوط به مصالح دولت ماست.» بدو گفته شد: «در نتيجه اجراي اين دستور توده مردم به لهو
ص: 14
و لعب ميپردازند و فاسد ميشوند و شرشان فزوني مييابد.» گفت: «از خداوند ميخواهيم كه خود، آنها را اصلاح فرمايد.» ديگر از كارهاي الظاهر بامر اللّه اين بود كه وقتي به خلافت رسيد، صاحب الديوان از شهر واسط بازگشت.
او در زمان خلافت الناصر لدين اللّه براي گردآوري عوائد واسط بدان جا رفته و ميزان درآمد را بالا برده بود چنان كه وقتي به بغداد بازگشت بيش از يكصد هزار دينار همراه داشت.
در بغداد گزارشي به خليفه نوشت و مبلغي را كه با خود آورده بود در آن ذكر كرد و از خليفه در خصوص تحويل آن پولها دستور خواست.
خليفه در پاسخ نوشت:
«پولها به صاحبانش برگردانده شود. ما نيازي به آنها نداريم.» اين دستور را به كار بستند و پولها را به مردم پس دادند.
ديگر از كارهاي نيك الظاهر بامر اللّه اين بود كه هر كس را كه در زندان به سر ميبرد آزاد كرد و دستور داد كه آنچه از زندانيان گرفته شده به ايشان برگردانده شود.
ده هزار دينار نيز براي قاضي فرستاد تا با اين پول بدهكاري كساني را كه در زندان شرع به سر ميبردند و قادر به پرداخت بدهي خود نبودند بپردازد.
از نشانههاي حسن نيت او درباره مردم اين بود كه در موصل و ديار جزيره قيمتها بالا رفت و بعد ارزان شد زيرا خليفه حمل
ص: 15
خوراكي را بدانجا آزاد كرد. همچنين فرمود هر كس كه ميخواهد غله خود را بفروشد در فروش آن آزاد است.
از آن پس غله بسياري كه به حساب در نميآمد. به موصل و ديار جزيره حمل شد.
به خليفه گفته شد:
«در نتيجه صدور دستور آزادي حمل غله به موصل و ديار جزيره قيمت در اين جا قدري بالا رفته، مصلحت آن است كه از حمل غله جلوگيري شود.» گفت:
«آنها مسلمانند، اينها هم مسلمانند. همچنان كه رعايت حال اينها بر ما واجب بود رسيدگي به وضع آنها نيز بر ما واجب است.» همچنين دستور داد تا در آن نقاط خوراكهائي را كه در مهمانسراها و آشپزخانههاي او ميپختند ارزانتر از خوراكهاي ديگران به مردم بفروشند.
اين دستور را به كار بستند.
در نتيجه، قيمتها بيش از آنچه اول بود پائين آمد. هنگامي كه او به خلافت رسيد قيمت غله در موصل از قرار هر مكوك يك دينار و سه قيراط بود و پس از اندك مدتي هر چهار مكوك يك دينار شد.
همچنين بهاي خوراكيهاي ديگر مانند خرما و شيره و برنج و كنجد و غيره پائين آمد.
خداي بزرگ او را مدد كند و ياري دهد و نگاه دارد زيرا در اين زمانه فاسد وجود چنين خليفه صالحي از نوادر است.
از او سخني شنيدم كه مرا به راستي در شگفتي انداخت. آنهم
ص: 16
اين بود كه درباره پولهائي كه بيدريغ خرج ميكرد و ميبخشيد و هيچكس حاضر نيست كه حتي اندكي از آن را ببخشد، بر او خرده گرفتند.
در پاسخ گفت:
«من كسي هستم كه بعد از؟ عمر؟ اين دكان را باز كردهام.
پس بگذاريد كه كار خير انجام دهم. مگر من چقدر زندگي ميكنم؟» در شب عيد فطر اين سال نيز صدقه داد و ميان علما و اهل دين يكصد هزار دينار پخش كرد.
ص: 17
دست يافتن بدر الدين بر دژهاي عماديه و هروز
در اين سال بدر الدين قلعه عماديه را كه از توابع موصل بود گرفت.
پيش از اين ضمن شرح وقايع سال 615 عصيان ساكنان اين دژ و تسليم آن را به عماد الدين ذكر كرديم و گفتيم كه بعد بار ديگر به فرمان بدر الدين لؤلؤ در آمدند و با عماد الدين مخالفت كردند.
همينكه به سوي بدر الدين بازگشتند، بدر الدين در حقشان نيكي و مهرباني كرد. تيولها و قريههائي در اختيارشان گذاشت و اموال فراوان و خلعتهاي گرانبها به ايشان بخشيد.
بدين گونه آنان مدت كوتاهي به فرمان بدر الدين لؤلؤ باقي ماندند.
ص: 18
بعد شروع به نامهنگاري به عماد الدين زنگي و مظفر الدين كوكبري صاحب اربل كردند. همچنين به شهاب الدين غازي بن عادل، هنگامي كه در خلاط به سر ميبرد نامه نوشتند و به هر يك از اين سه تن وعده دادند كه به او خواهند گرويد و از او فرمانبرداري خواهند كرد. و آن مخالفت باطني را كه با بدر الدين داشتند ظاهر ساختند.
آنان نميگذاشتند كه از ياران بدر الدين هيچكس در نزدشان بماند جز همان كسي كه خودشان ميخواستند، و كسي را كه دوست نداشتند نميپذيرفتند.
اين وضع دير زماني پايدار ماند و بدر الدين رفتارشان را تحمل ميكرد و با ايشان مدارا مينمود. ولي آنها همچنان به آزمندي و سركشي خود ميافزودند.
در اين گير و دار ميان گروهي كه در قلعه ميزيستند دو دستگي افتاد و برخي از ايشان- كه فرزندان خواجه ابراهيم و برادرش و همدستانشان بودند- بر ديگران چيره شدند و ايشان را از آن دژ بيرون كردند و بر قلعه دست يافتند.
اين عده پس از دستيابي بر آن دژ در نفاق و مخالفت خود با بدر الدين لؤلؤ بيش از پيش پافشاري كردند.
در اين سال بدر الدين با لشكريان خويش به سر وقت ايشان شتافت و ناگهان بر ايشان تاخت و آنان را در حلقه محاصره انداخت و عرصه را بر آنان تنگ ساخت. از رسيدن خواربار به ايشان جلوگيري كرد و شخصا پيكار با آنان را ادامه داد.
قسمتي از لشكريان خويش را نيز مأمور ساخت كه قلعه هروز را محاصره كنند.
ص: 19
اين دژ از بلندترين و استوارترين دژهاست كه همانندش يافت نميشود.
اهل اين دژ نيز در نافرماني و فرمانبرداري، يعني دو رنگي، و فريبكاري، همان راه ساكنان قلعه عماديه را در پيش گرفته بودند.
از اين رو سپاهيان بدر الدين مأمور تسخير اين قلعه شدند و بدانجا رسيدند و ساكنان قلعه را محاصره كردند. در حاليكه آنها از خواربار و ساير مايحتاج ذخيره بسيار كمي داشتند.
از اين رو، چند روزي كه در تنگناي محاصره ماندند آنچه در دژ داشتند به پايان رسيد و ناچار به تسليم شدند.
لذا قلعه را تسليم كردند و از آن فرود آمدند.
لشكري كه قلعه هروز را گرفته بود، پس از پايان كار خود، به قلعه عماديه برگشت و آن جا در خدمت بدر الدين ماند.
بدر الدين لؤلؤ، پس از تصرف هروز، اندك زماني در آن حدود به سر برد. بعد به موصل بازگشت و لشكريان خود را زير فرماندهي پسر خويش، امين الدين لؤلؤ، در آن جا گذاشت تا محاصره قلعه عماديه را پيگيري كنند.
اين محاصره تا اول ذي القعده ادامه يافت.
بعد، ساكنان قلعه به بدر الدين لؤلؤ پيام فرستادند و آمادگي خود را براي فرمانبرداري از او اعلام كردند و درخواست نمودند تا در عوض اين قلعه كه بدو تسليم خواهند كرد، جاي ديگري به ايشان واگذار گردد.
بدر الدين آنچه را كه ميخواستند پذيرفت و قرار شد در برابر آن قلعه، تيول و پول و چيزهاي ديگري به آنان ببخشد.
ص: 20
نمايندگان آنان نيز به خدمت بدر الدين رسيدند كه او را سوگند دهند تا بدانچه وعده كرده وفا نمايد.
در حيني كه بدر الدين ميخواست براي ايشان سوگند ياد كند و كساني را هم فرا خوانده بود كه در مراسم سوگند گواه باشند، كبوتر نامهبري از قلعه عماديه رسيد.
بر بال اين كبوتر نامهاي از امين الدين لؤلؤ بسته شده بود.
او در اين نامه پدر خود را آگاه ميساخت كه قلعه عماديه را با پافشاري و خشم و خشونت گشوده و فرزندان خواجه ابراهيم را هم كه بر آن دژ چيره شده بودند، اسير كرده است.
بدر الدين همينكه نامه را خواند از سوگند خوردن خودداري كرد.
اما سبب دست يافتن امين الدين بر آن قلعه اين بود كه پدرش بدر الدين، هنگامي كه اهل قلعه، پس از سركشي نخستين خود، بار ديگر به فرمان وي در آمدند، او را به حكومت قلعه گماشت.
امين الدين مدتي در آن جا ماند و با مردم دژ نيكرفتاري كرد و گروهي از ايشان را به سوي خود كشاند و به دلجوئي آنان پرداخت تا به دستياري ايشان با كساني كه بار نخست سركشي كرده بودند بجنگد.
اين خبر به گوش آن دسته رسيد و با او بناي بدرفتاري گذاشتند و از فرمان وي سرباز زدند تا جائي كه او ناچار شد كه قلعه را رها كند و به موصل بازگردد.
ولي گروهي كه از امين الدين محبت ديده و هوادارش شده بودند هميشه به وي نامه مينگاشتند و برايش پيام ميفرستادند.
ص: 21
هنگامي كه امين الدين آن قلعه را محاصره كرد، برايش نامه مينوشتند و اين نامهها را با تير از قلعه به سويش پرتاب ميكردند.
آنچه فرزندان خواجه ابراهيم ميكردند، از فرستادن رسول پيش نور الدين و اقدامات ديگر، و همچنين آنچه از ذخائر و غيره با خود داشتند، همه را در اين نامهها به امين الدين خبر ميدادند.
اين گروه، سخت به امين الدين دلبستگي داشتند، اما شماره افراد ايشان آنقدر زياد نبود كه بتوانند بر مخالفان امين الدين پيروزي يابند.
وقتي كه قرار شد بر طبق اصولي قلعه را تسليم كنند، فرزندان خواجه ابراهيم درباره سوگند نامه و مقدار پول و چيزهاي ديگر مانند امان و تيول، به هيچيك از سرداران و سپاهيان قلعه حرفي نزدند.
آنان همينكه از اين وضع آگاه شدند به خشم آمدند و گفتند:
«شما نور الدين را سوگند دادهايد كه حصنها و قريهها و پولهائي براي خود بگيريد در صورتي كه ما به خاطر شما خانه خراب شدهايم.
آن وقت در چنين مواقعي به ياد ما نيستيد و به ما خبر نميدهيد؟» در پي اين سخن به ايشان اهانت كردند ولي ايشان به اعتراض آنها وقعي ننهادند.
بر اثر اين پيشامد، دو تن از معترضين شبانه خود را به امين- الدين رسانيدند و از او خواستند كه گروهي را همراه ايشان كند تا آنها را به بالاي قلعه بفرستند تا بر ساكنان قلعه حمله برند و آنان را دستگير كنند.
امين الدين از پذيرفتن اين پيشنهاد خودداري كرد و گفت:
ص: 22
«ميترسم اين كار به جائي نرسد و آنچه تاكنون رشتهايم پنبه شود.» گفتند:
«پس در اين صورت ما فردا سپيده دم بيخبر بر آنها حمله ميبريم و آنها را ميگيريم. تو و لشكريانت در پشت سرما باشيد و همينكه نام بدر الدين و شعار هواخواهي او را از زبان ما شنيديد، از قلعه بالا بيائيد و خود را به ما برسانيد.» امين الدين اين پيشنهاد را پذيرفت.
سپيده دم روز بعد، او و لشكرش به شيوه هر روز سوار شدند و خود را آماده نبرد ساختند.
از سوي ديگر، كساني كه با امين الدين سازش كرده بودند، در آن دژ گرد هم آمدند و فرزندان خواجه ابراهيم و دستيارانشان را گرفتند و نام و شعار بدر الدين را به بانگ بلند بر زبان راندند.
لشكريان امين الدين تازه برخاسته و آماده شده بودند كه نام بدر الدين را از درون دژ شنيدند و بيدرنگ از دژ بالا رفتند و آن را تصرف كردند.
امين الدين فرزندان خواجه ابراهيم را نيز گرفت و به زندان انداخت و نامهاي به پدر خويش نوشت و آن را به بال كبوتر نامهبر بست و فرستاد و او را از آنچه روي داده بود آگاه ساخت.
بدين گونه او قلعه عماديه را بيجنگ و خونريزي و بدون اين كه در برابرش عوضي بدهد گرفت در صورتي كه پيش از آن ميخواست مبلغي گزاف و تيولهاي بسيار و حصني بلند در برابر آن قلعه عوض بدهد، و همه اينها براي او صرفهجوئي شد.
ص: 23
آنچه را هم كه در دژ انباشته و ذخيره شده بود، ضبط كرد.
وقتي خداوند بخواهد كه كاري انجام شود بيگمان آن كار انجام خواهد شد.
ص: 24
برخي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، شب بيست و يكم ماه صفر، در موصل و ديار جزيره و عراق و جاهاي ديگر زمين به لرزه آمد.
زلزله متوسطي بود.
در اين سال قحط و كميابي سختي در سراسر موصل و ديار جزيره پيش آمد.
كار به جائي رسيد كه مردم از ناچاري مردار و سگها و گربهها را ميخوردند، چنان كه تعداد سگ و گربه كه بسيار زياد بود كاهش يافت.
سابقا من روزي وارد خانه خود شدم و ديدم كنيزگان گوشت ميبرند كه بپزند.
پيرامونشان گربههائي بودند كه به نظر من تعدادشان زياد آمد. آنها را شمردم، دوازده گربه بودند.
اما در اين سال قحط و كميابي در خانه خود گوشت ديدم و هيچكس پهلويش نبود كه آن را از دستبرد گربه حفظ كند زيرا ديگر گربهاي وجود نداشت.
ص: 25
در فاصله آن بار تا اين بار گربهها از ميان رفته بودند.
با خوراك نرخ همه چيز بالا رفت. يك رطل شيره به دو قيراط فروخته ميشد در صورتي كه پيش از قحط رطلي نيم قيراط قيمت داشت و پيشتر از آن هر شصت رطلش يك دينار بود.
از شگفتيها اين كه چغندر و هويج و شلغم هر پنج رطل به يك درهم و گل بنفشه هر شش رطل و گاهي هر هفت رطل به يك درهم فروخته ميشد و اين چيزي بود كه همانندش شنيده نشده بود.
در دنيا هميشه، چه قديم چه جديد، قيمتهائي كه بالا رفته بود پس از بارش باران پائين ميآمد جز در اين سال كه از آغاز زمستان تا پايان بهار پي در پي باران باريد و هر بار كه باران آمد نرخها بالا رفت، اين هم چيزي بود كه همانندش شنيده نشده بود.
در اثر گراني، بهاي يك مكوك و يك سوم مكوك گندم، كه درست چهل و پنج رطل بغدادي ميشود، به يك دينار و يك قيراط رسيد.
نمك كه قبلا مكوكي يك درهم بود، مكوكي ده درهم شد.
برنج كه مكوكي دوازده درهم بود به مكوكي پنجاه درهم رسيد.
خرما كه هر چهار رطل يا پنج رطلش يك قيراط بود، هر دو رطلش يك قيراط شد.
از شگفتيهائي كه حكايت شده اين بود كه شكر زرد رطلي يك درهم و ربع درهم، و شكر سفيد پاكيزه مصري رطلي دو درهم قيمت داشت. پس از بالا رفتن نرخها بهاي شكر زرد به رطلي سه درهم و نيم و شكر سفيد به رطلي سه درهم و ربع رسيد، يعني شكر زرد كه
ص: 26
قبلا ارزانتر از شكر سفيد بود بعدا گرانتر شد. علتش هم اين بود كه وقتي بيماري زياد شد و وبا فزوني يافت، زنان گفتند اين بيماريها جزو امراض سرد است و شكر زرد چون گرم است براي اين گونه امراض سودمند واقع ميشود ولي شكر سفيد چون سرد است، بدتر موجب تشديد و تقويت چنين بيماريهائي ميشود.
پزشكان هم با اينكه از ناداني زنان آگاه بودند، گفته ايشان را پيروي كردند تنها براي اين كه دلشان را به دست آورده باشند.
از اين رو شكر زرد گرانتر از شكر سفيد شد، و اين نتيجه ناداني بسيار بود.
تا آغاز تابستان نرخ هر چيزي پي در پي بالا رفت، و وبا فزوني يافت و مرگ و مير و بيماري در ميان مردم فراوان شد چنان كه از ناچاري در يك تابوت چند مرده را حمل ميكردند.
از كساني كه در اين زمان جان سپردند شيخنا عبد المحسن بن عبد اللّه خطيب طوسي بود كه در موصل وعظ ميكرد.
از مسلمانان پارسا و پرهيزگار به شمار ميرفت و بيش از سي و هشت سال و چند ماه از عمرش نگذشته بود.
در اين سال، شب سه شنبه پانزدهم ماه صفر، ماه گرفت.
در اين سال امير حاجيان عراق، حسام الدين ابو فراس حلي كردي ورامي، گريخت.
ص: 27
او برادرزاده شيخ ورام بود.
عموي او مسلماني پارسا و نيكوكار از مردم حله سيفيه بود.
حسام الدين امير الحاج، ميان مكه و مدينه از حاجيان جدا شد و روانه مصر گرديد.
يكي از دوستانش براي من حكايت كرد كه آنچه او را به فرار واداشت اين بود كه در راه خرج بسيار كرده و خليفه نيز به او كمك زيادي نكرده بود.
وقتي او حاجيان را ترك گفت و گريخت، حاجيان از حمله تازيان بياباني سخت بيمناك شدند. ولي خداوند موجبات بيم و هراس ايشان را برطرف ساخت و در سراسر طول راه هيچ كس ايشان را به وحشت نينداخت تا سالم به مقصد رسيدند. فقط بسياري از شترهاي ايشان بر اثر غده بزرگي كه در ميآوردند نابود شدند و تنها اندكي از آنها سالم ماندند.
در اين سال، در ماه «آب» (كه برابر است با شهريور ماه) همراه با رعد و برق، باراني سخت باريد و آنقدر ادامه يافت كه سيل در دشتها روان گرديد و همه راهها را گل و لاي فرا گرفت.
بعد، از عراق و شام و جزيره و ديار بكر خبر رسيد كه در آن نواحي نيز چنين باراني باريده است، و پيش ما، كه در موصل بوديم، هيچ كس نيامد مگر اين كه گفت در اين تاريخ در شهر او هم چنين باراني آمده است.
ص: 28
در اين سال، در زمستان برف بسياري باريد. اين برف در عراق آمد و شنيدم كه سراسر عراق تا بصره را برف فرا گرفت. در شهر واسط نيز بيگمان برف باريد. اما راجع به بارش برف در بصره خبر زيادي نشنيديم.
در اين سال، قلعه زعفران، از توابع موصل، ويران شد.
اين حصن مشهوري بود كه در قديم آن را دير زعفران ميخواندند و بر كوه بلندي نزديك فرشابور [ (1)] قرار داشت.
در اين سال، همچنين قلعه الجديدة از شهر هكاريه كه آن نيز از توابع موصل بود ويران گرديد و كارهاي آن و قريههاي آن جزو قلعه عماديه شد.
در اين سال، در ماه ذي الحجه، جلال الدين بن خوارزمشاه از تبريز روانه گرجستان شد و در انديشه آن بود كه شهرهاي ايشان را بگيرد و آنان را از پاي در آورد.
______________________________
[ (1)]- فرشابور معرب پيشاور است كه نزديك لاهور ميباشد. بنابر اين قلعهاي كه از توابع موصل بوده چگونه نزديك پيشاور قرار داشته است. ممكن است اين نام در متن اشتباها بدين صورت چاپ شده باشد، يا شايد جاي ديگري بدين نام نزديك موصل وجود داشته است.
مترجم
ص: 29
اين سال به پايان رسيد و ما نشنيديم كه او در گرجستان كاري كرده باشد.
بنابر اين، به خواست خداوند، كارهائي را كه او با گرجيان كرد، ضمن وقايع سال 623 شرح خواهيم داد.
در اين سال، در سوم شباط (برابر فوريه، ماه دوم ميلادي) در بغداد برف باريد و آبها به شدت سرد شد و سرما به حدي رسيد كه گروهي از فقرا بر اثر سرما جان سپردند.
در اين سال، در ماه ربيع الاول دجله طغيان كرد و آب آن فزوني بسيار يافت.
مردم به اصلاح سد قورج پرداختند و سخت بيمناك شدند زيرا پس از اصلاح سد نيز فزوني آب نزديك به همان فزوني نخستين رسيد.
ولي بعد آب كاهش يافت و مردم شادمان شدند.
ص: 30
(623) وقايع سال ششصد و بيست و سوم هجري قمري
دست يافتن جلال الدين خوارزمشاه به شهر تفليس
در اين سال، در هشتم ماه ربيع الاول، جلال الدين بن خوارزمشاه شهر تفليس را در گرجستان گرفت.
سبب اين پيروزي آن بود كه در سال 622- چنان كه ضمن شرح وقايع آن سال گفتيم- جنگي ميان او و گرجيها در گرفت كه به شكست گرجيها منجر شد.
ولي جلال الدين به علت دو دستگي و تفرقهاي كه در تبريز پيش آمده بود، ناچار به تبريز بازگشت.
پس از سر و سامان دادن كارها در آذربايجان در ماه ذي الحجه سال 622 به سوي گرجستان برگشت.
ص: 31
تا رسيدن او به آن سرزمين سال 622 نيز پايان يافت و سال 623 فرا رسيد ... در اين سال او به شهرهاي گرجستان حمله برد.
گرجيهائي كه سال گذشته از دست او گريخته بودند، برگشتند و بار ديگر آماده پيكار شدند و از اقوام همسايه خود مانند آلنها و لگزيها نيز گروههائي را گرد آوردند.
بدين گونه جمع كثيري شدند كه از بسياري به شمار در نميآمدند.
از اين رو به كثرت عده خود مغرور و به پيروزي اميدوار گرديدند و خود را به نويدهاي بيهوده دلخوش ساختند.
شيطان ايشان را وعده پيروزي ميداد در صورتي كه وعده شيطان جز فريب چيزي نيست. [ (1)] جلال الدين در اين پيكار چند جا گروههائي از لشكريان خويش را در كمين گرجيها گماشت.
دو لشگر با هم روبرو شدند و به جنگ پرداختند.
چيزي نگذشت كه گرجيها شكست خوردند و روي برتافتند و چنان گريختند كه برادر به برادر و پدر به پسر اعتنا نميكرد و هر كسي تنها در پي آن بود كه خود را رهائي دهد.
مسلمانان از هر سو به رويشان شمشير كشيدند و از اين مهلكه جان بدر نبردند مگر گروهي اندك كه شماره ايشان ناچيز بود.
جلال الدين به سپاهيان خويش فرمان داد كه هيچكس را زنده نگذارند و هر كس را كه يافتند بكشند.
______________________________
[ (1)]- وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً (از آيه 120 سوره نساء)
ص: 32
سپاهيان او نيز فرمان او را به كار بستند و سر در پي شكتخوردگان نهادند به كشتن ايشان پرداختند.
ياران جلال الدين به او توصيه كردند كه به تفليس، پايتخت گرجستان حمله برد.
جلال الدين گفت:
«نيازي به آن نداريم كه مردان خود را در زير ديوارهاي شهر به كشتن دهيم. هنگامي كه من همه گرجيها را از ميان بردم شهرهاي ايشان را نيز خواهم گرفت بي اين كه خون ياران خود را ريخته باشم.» لشكريان او گرجيها را همچنان دنبال ميكردند و در جستجوي ايشان ميتاختند تا وقتي كه نزديك بود ديگر هيچكس از آنان زنده نماند.
در اين هنگام جلال الدين به تفليس هجوم برد و در نزديك آن شهر اردو زد.
در يكي از روزها با گروهي از لشكر خويش به راه افتاد و ميخواست اطراف شهر را به دقت بنگرد و ببيند كه از چه جاهائي ميتوان به شهر حملهور شد و چگونه ميتوان با مردم شهر جنگيد.
همينكه نزديك شهر رسيد، بيشتر لشكريان خويش را در چند جا در كمين نشاند.
بعد، خود با سه هزار سوار به سوي شهر رفت.
مردم گرجستان كه او را ديدند و اندك بودن سواران او را در نظر گرفتند به پيروزي اميدوار شدند چون نميدانستند كه كسان ديگري نيز در كمين ايشان هستند.
ص: 33
اين بود كه از شهر بيرون تاختند و با او به جنگ پرداختند.
جلال الدين در برابرشان عقبنشيني كرد.
آنان كه چنين ديدند اندك بودن همراهانش را در نظر گرفتند و گمان بردند كه او در انديشه گريز است.
از اين رو اميدواري ايشان به پيروزي فزوني يافت و سر در پي جلال الدين نهادند.
همينكه در ميان لشكريان او رسيدند، سربازاني كه در كمين بودند از كمينگاههاي خود بيرون آمدند و با سپاهيان ديگر جلال الدين به گرجيها حمله بردند و آنان را در ميان گرفتند و از هر سو به رويشان شمشير كشيدند.
در نتيجه، بيشترشان كشته شدند و باقي آنها به شهر گريختند و به درون شهر رفتند.
مسلمانان هم ايشان را دنبال كردند و همينكه به شهر رسيدند، مسلمانان ساكن تفليس شعار اسلام و نام جلال الدين را به بانگ بلند بر زبان آوردند و همكيشان خود را به نبرد با گرجيها فرا خواندند.
گرجيها كه چنين ديدند به دست و پاي مسلمانان افتادند و از جنگ دست برداشتند و تسليم شدند زيرا در جنگهائي كه پيش از اين ذكر كرديم مردانشان كشته شده و تعدادشان كاهش يافته و دلهاي ايشان از بيم و هراس پر شده بود.
از اين رو مسلمانان تفليس را با خشم و خشونت گرفتند بي اين كه مردمش را امان دهند.
ص: 34
همه گرجيهائي كه در شهر به سر ميبردند كشته شدند و از خرد و كلان هيچ كس زنده نماند مگر كساني كه با اداي شهادتين [ (1)] اسلام آوردند.
جلال الدين از خون اين گروه گذشت و دستور ختنه ايشان را داد. سپس آنان را رها ساخت.
مسلمانان دارائي مردم تفليس را تاراج كردند و زنان و فرزندانشان را به بردگي گرفتند.
حتي مسلماناني هم كه در تفليس ميزيستند، از اين قتل و غارت سالم نماندند و آزارهائي ديدند.
اين تفليس از استوارترين و بلندترين شهرهاست و بر دو سوي رودخانه كر قرار دارد كه رودي بزرگ است.
چيره شدن مسلمانان بر تفليس، در شهرهاي اسلامي ميان مسلمانان جهان، پيروزي بزرگ و كار بجائي شمرده شد زيرا مردم گرجستان پي در پي بر مسلمانان ميتاختند و به آنان هر گونه كه دلشان ميخواست آزار ميرساندند. به هر يك از شهرهاي آذربايجان كه ميخواستند، حمله ميبردند و هيچكس نبود كه جلوي ايشان را بگيرد و هيچ مدافعي وجود نداشت تا از آن شهر دفاع كند.
همچنين ارزن الروم. تا جائي كه فرمانرواي ارزن الروم
______________________________
[ (1)]- منظور دو شهادت است، يعني «اشهد ان لا اله الا اللّه» و «اشهد ان محمدا رسول اللّه» و با گفتن اين دو شهادت شخص در زمره مسلمانان در آيد.
و از حقوق اسلام بهرهمند گردد.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 35
خلعت پادشاه گرجستان را پوشيد و بالاي سر خود پرچمي بر پا داشت كه برفرازش يك صليب بود.
پسر خويش را نيز واداشت كه به كيش مسيح در آيد و با ملكه گرجستان زناشوئي كند چون از ايشان بيم داشت و ميخواست گزندشان را از خود دور سازد.
شرح اين داستان پيش ازين گذشت.
همچنين در بند شروان از گرجستان آسيب ميديد.
كار گرجيها به اندازهاي بالا گرفت كه ركن الدين قلج ارسلان، فرمانرواي قونيه و اقصرا و ملطيه و شهرهاي ديگر آن قسمت از روم شرقي كه در دست مسلمانان قرار داشت، لشكريان خويش را گرد آورد و با آنان لشكريان ديگري را نيز بسيج كرد و روانه ارزن الروم شد كه در اختيار برادرش طغرل شاه بن قلج ارسلان بود.
ولي گرجيها فرا رسيدند و او را شكست دادند و به لشكريان او آسيبهاي سخت رساندند.
مردم در بند شروان نيز هميشه از دست گرجيان در بدبختي و تنگي به سر ميبردند.
اما ارمنستان:
گرجيها داخل شهر ارجيش شدند و قرس و شهرهاي ديگر ارمنستان را گرفتند.
شهر خلاط را نيز محاصره كردند. و اگر خداي بزرگ با اسير شدن ايواني، فرمانده لشكريان گرجي، مسلمانان را ياري نميفرمود، بيگمان گرجيها خلاط را گرفته بودند.
با اين همه، گرجيها چنان مردم خلاط را به ستوه آوردند
ص: 36
كه ناچار در قلعه شهر كليسائي براي ايشان ساختند كه در آن ناقوس نواخته ميشد.
سپس گرجيها از آن جا رفتند. تفصيل اين حمله پيش از اين گذشت.
همسايگان گرجستان هميشه بيشترين زيان را ازين سرزمين ميديدند. پيش از اسلام به پارسيان، و پس از اسلام تا اين تاريخ نيز به مسلمانان از دست گرجيان آزار ميرسيد.
هيچ كس نيز با گرجيها كاري نكرد كه جلال الدين كرد.
گرجيها شهر تفليس را به سال 515 گرفتند و در آن هنگام محمود بن محمود بن ملكشاه سلجوقي سلطنت ميكرد كه از همه شاهان بلندپايهتر و قلمرو او وسيعتر و لشكرش بيشتر بود.
با اين همه، نتوانست گرجيها را از دست يابي به تفليس باز دارد.
قلمرو پهناور فرمانروائي محمود شامل ري و توابع آن، و شهر جبل و اصفهان و فارس و خوزستان و عراق و آذربايجان اران و ارمنستان و ديار بكر و جزيره و موصل و شام و جاهاي ديگر ميشد، و عم او، سلطان سنجر، هم خراسان و ما وراء النهر را داشت. در اين صورت بيشتر شهرهاي اسلامي در دست ايشان بود.
با اين همه، پس از دست يافتن گرجيها به شهر تفليس، محمود به سال 519 لشكريان خود را گرد آورد و به جنگ ايشان شتافت ولي كاري از پيش نبرد و نتوانست بر آنان چيره شود.
پس از او برادرش، سلطان مسعود، به جايش نشست.
ص: 37
ايلدگز هم شهر جبل و ري و اصفهان و آذربايجان و اران را گرفت.
صاحب خلاط و صاحب فارس و صاحب خوزستان هم به فرمان او در آمدند.
ايلدگز نيز لشكريان خويش را گرد آورد و براي پيكار با مردم گرجستان بسيج كرد ولي آخر منتهاي كوشش او منحصر به اين شد كه خود را از چنگشان نجات دهد.
پس از او پسرش، پهلوان بن ايلدگز، به جايش نشست.
با وجود اين كه در روزگار فرمانروائي آنان شهرهايي كه در اختيار داشتند از آبادي و دارائي و مردان جنگي بسيار برخوردار بود، چنان كه بايد و شايد به خود زحمت ندادند و نكوشيدند تا بر اين قوم پيروزي يابند.
اما هنگامي كه نوبت به سلطان جلال الدين خوارزمشاه رسيد، بر عكس، شهرها همه به ويراني افتاده بودند زيرا نخست گرجيها مردم آن نواحي را ناتوان ساخته و بعد هم مغولان كه خدا لعنتشان كند چنان كه پيش از آن گفتيم آنان را از هستي ساقط كرده بودند.
با اين همه، جلال الدين توانست چنان كارهائي با گرجيان كند و ايشان را بدان گونه از پاي در آورد.
ستايش مر خدائي را كه هر گاه خواست كاري انجام گيرد، ميگويد بشو و ميشود. [ (1)]
______________________________
[ (1)]- وَ إِذا قَضي أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (از آيه 117 سوره بقره)
ص: 38